شناسنامهی «فرانک مجیدی» در دنیای وب، صادره از وبلاگ یک پزشک است. او و برادرش بلاگرهای پرکار و حرفهای بلاگستان فارسی به شمار میروند.
فرانک بانو از خودت شروع کن. تحصیلاتت، شغلت، علایقت، کارهایی که میکنی و هر چیزی که دوست داری تا دربارهش بهمون بگی.
اول، سلام میکنم به خوانندههای خوب این فیسآف و شما آقای جم عزیز. خب، فرانک مجیدی هستم. فارغالتحصیل رشتهی شیمی محض دانشگاه تبریز در مقطع کارشناسی و دانشجوی کارشناسی ارشد شیمی آلی، همچنان در دانشگاه تبریز هستم. ترجیح دادم که در دورهی تحصیل، برای تمرکز بیشتر روی درس و دانشگاه، دنبال کار نباشم. خوانندههای ثابت «یک پزشک»، بهخوبی علایق من رو میشناسن. من از ۱۶ سالگی عاشق دنیای فیلم و سینما شدم.
بهواسطهی علاقمندی شدید برادرم به کتابخوانی، عاشق دنیای کتاب هم شدم. در خانه، چند کتابخانهی بزرگ مملو از کتابهای همیشه تازه داریم. شوق برگشتن از محل تحصیل و روبرو شدن با دهها کتابی که بهسختی میشه یکیش رو برای مطالعه انتخاب کرد، همیشه با من بوده و هست.
همونطوری هم که همیشه میگم، علاقه به فرهنگ و هنر رو بهانهی مناسبی برای نپرداختن به ورزش نمیدونم. من از وقتی یک کودک خردسال بودم، با خاطرات فوتبالهای جامجهانی ۹۴ و بازیهای پرسپولیس بزرگ شدم. فوتبال، بخش بزرگی از هیجانات زندگی من شد، هرچند که اون سالها تلویزیون بهسختی یک مسابقه رو نشون میداد. من از وقتی بچه بودم، عاشق تیم ملی آرژانتین بودم و وقتی فهمیدم که فوتبال رو دوست دارم که بهشدت عاشق بارسلونا بودم! خیلی از دوستانم من رو بهعنوان یه هوادار شدیداً متعصب بارسا میشناسن و من در موقعیتهای مناسب تلاش کردم میزان عشقم رو به بارسا در برخی از پستهای وبلاگ نشون بدم.
از همون کودکی، مادر ما رو با دنیای شعرخوانی آشنا کرد. حافظ و سعدی. کودکی من، پر بود از صدای نوارهای استاد شجریان. هنوز هم با عشق و افتخار، عاشق موسیقی اصیل ایرانی و آثار استادان بزرگ موسیقی کشورم هستم. البته این دلیلی بر این نیست که موسیقی غرب رو دنبال نمیکنم. یکی از شانسهایی که دوست داشتن سینما به من داد، آشنایی با آهنگسازان بزرگ دنیای سینما بود. شدیداً شیفتهی کارهای آهنگسازان بزرگی مثل انیو موریکونه، میکیس تئودوراکیس، فیلیپ گلاس، جان پاول و البته و صد البته، هانس زیمر هستم. به گوش دادن کارهای اپرای پاواروتی فقید، یا شنیدن آلبومهای سلین دیون، لارا فابین، جاش گروبان و چندتای دیگه علاقمند هستم. البته هیچ گروهی هم برای من، پینکفلوید نمیشه!
خوشحالم که بطور کامل علایقت رو به ما معرفی کردی. این نشون میده که میتونیم راحتتر با هم گپ بزنیم.
بله، من به گپ زدن راحت در مصاحبه اعتقاد دارم. قرار نیست خوانندهها همون ادبیات پستهای وبلاگی رو در فیسآف تجربه کنند :)
خب پس برای خودمونیتر شدن، بد نیست کمی بیشتر اطلاعات بدی! متولد چه روزی از چه ماهی در چه سالی هستی؟! از خانوادهت برامون بگو.
من روز ۲۷ تیر سال ۱۳۶۵ در یک هوای بسیار بارانی در بیمارستان «آریا» در رشت بهدنیا اومدم. میشه روز ۱۸ جولای، روز تولد قهرمان بزرگ زندگیم، «نلسون ماندلا».
پدر من کارمند ادارهی مخابرات بود و مادرم معلم. مادرم از خردسالی ما رو با کتاب و شعر آشنا کرد و علاقهام به ادبیات رو خیلی به ایشون مدیونم. من آدم خیلی خوششانسیام آقای جم. توی زندگیم هرچی که خواستم، داشتم. آدمهایی که دوستم داشتند، دوستای خیلی خوب و رفاه کامل فرهنگی و اجتماعی. به پدر و مادرم خیلی مدیونم، همهی زحمات اونهاست که باعث شده به اینجا برسم. دستشون رو میبوسم.
چند تا برادر و خواهرین؟ فقط شما و علیرضا هستین؟
بله، فقط من و علیرضا. این خیلی توی صمیمیت من و برادرم نقش داشت.
اگه ازت بخوام یه سری عکس از سنین مختلف از خودت و علیرضا برای انتشار بهمون بدی، چی میگی؟!
این رو باید از علیرضا بخواید. آلبوم خونوادگی تو خونهی پدری هست و من الان دسترسی ندارم. وگرنه من که مشکلی ندارم اصلاً! اتفاقاً عکسهای بانمکی دارم از دوران بچگی :)
خب شما از ایشون بخواید و برام بفرستید تا توی فیسآف ازشون استفاده کنم.
باورم نمیشه یعنی روتون نمیشه شما به علی بگید؟! باشه، میگم اسکن کنه و بفرسته برام :)))
حسبالأمر، دو تا از عکسهای دوران کودکی رو براتون میفرستم. توی اولیش، من نه ماه دارم و علیرضا ۸، ۹ سال. دقیقاً یک سال و سه ماه قبل از پذیرش قطعنامهی ۵۹۸ و پایان جنگ ایران و عراق. عکاسی هم امکانات زمان جنگی داره. خب، چه میشه کرد. ما مثل بچههای حالا نبودیم. حقیقت اینه که همیشه علیرضا همینجور که توی این عکس معلوم ه، مراقبم بوده .

راستش من ایمیل بی جواب زیادی به علیرضا دارم :دی خب جای گله نیست. ایشون سرشون شلوغه و مسلماً تعداد ایمیلها هم زیادند.
آهان، این یکی از مسائل هست که برخی از خوانندهها و مخاطبا بخاطرش بهمون انتقاد میکنن و حق دارن کاملاً. من میدونم البته، دغدغههای کاری و تحصیلی بهانهی مناسبی برای کمرنگ بودن پاسخگویی ما نیست. در «ذرهبین سوم» هم اگر کامنتها رو تعقیب کردهباشید در پستی که به وبلاگ ما اختصاص داشت، ملاحظه کردید که بیشتر انتقادات روی عدم پاسخگویی بود. خب، ما بعد از اون سعی کردیم این نقیصه رو تا حد امکان جبران کنیم. نه کاملاً، اما تا حد امکان. با اینحال، اگر کار فوریای با برادرم بود و احتمالاً اون ایمیل بی جواب مونده، در بخش «دربارهی ما» در وبلاگ آدرس ایمیل من هم هست و خوانندهها میتونن سئوالشون رو برای من بفرستن.
علیرضا چه نقشی در زندگیت داره؟ از رابطهی شخصیتون برامون بگو.
علیرضا، بزرگترین نقش رو در زندگی من ایفا میکنه. رابطهی ما فقط خواهر و برادری نیست. خیلی عادی هست که برادرها گاهی تلفنی به خواهرشون بکنن، تو مناسبتها و مهمونیها همدیگر رو ببینن و همدیگر رو دوست داشتهباشن. اما اینها خیلی متفاوت هست از «دوست» بودن و «یک روح در دو بدن» موندن. شاید فکر میکنید اغراق باشه، اما من در این مصاحبه به همهی سئوالات صادقانه جواب میدم. زمانهایی هست که دربارهی یک مبحث فکر میکنیم، حالا فیلم، کتاب یا مسائل روز، و همونلحظه اونیکی دقیقاً شروع میکنه دربارهی همون موضوع حرف زدن. علیرضا توی رشد و جهتدهی فکر من اثر خیلی زیادی گذاشته. مطالعاتم، فیلم دیدنم، یادگیری نوع نگاهم به مسائل، همه تحت تربیت اون بوده. سلایق کاملاً یکسانی داریم. از سلایق هنری بگیرید، تا ورزشی، تا حتی خرید لباس. از شما چه پنهان، این همسلیقگی کامل، باعث میشه گاهی لج من رو در بیاره! مثلاً جلوی من اصلاً اعتراف نمیکنه عاشق بارسا هست، حتی شبهای الکلاسیکو برام کری هم میخونه! :)
تنها تفاوت ما شاید در برخوردهای اجتماعی ما باشه. برادر من فوقالعاده ساکت و آروم هست، و من فوقالعاده پر سر و صدا و شوخ در جمع. اما اگر بخوام خیلی کوتاه و جمع و جور جوابتون رو بدم، باید بگم اگر علیرضا برادرم نبود، هرگز این آدم کنونی نبودم . اینقدر از چیزی که هستم، احساس رضایت نسبی نداشتم.
خدای نکرده عروستون که روی این رابطه تاثیری نداشتن؟!
کدوم عروسمون؟! برادر من مجرده! :))
خب بالاخره پرده از این راز هم برداشته شد! چند جا شنیده بودم که ایشون ازدواج کردن. اما خبرش رسماً تائید نشده بود :دی
حالا به این زودیها خبری که نیست، هست؟!
شایعه؟ جدی؟ خبر نداشتم اصلاً! :)) نه، خبری نیست، خیال همه راحت!
از زندگی عشقیت تعریف کن! کسی هست که توی زندگیت نقش معشوقه رو بازی کنه؟!
من تلاش کردم از دوست داشتن و تعالی عرفانی و روحانیای که عشق، در ضمیر و نهاد انسانی ایجاد میکنه بنویسم. همیشه سعی کردم در نهایت ردی از این ایده در پستهام باشه که کژی، از عدم علاقهی آدمها به هم شروع میشه.
اما دربارهی خودم… نه، اصلاً! حتی یک بار! من دربارهی خودم آدم بسیار سرد و منطقیای هستم، بسیار سختگیر و حسابگر. دوستام میدونن در این موارد چی میگم: «من که اعصاب این مسائل رو ندارم اصلاً!» وقتی نگاه میکنم به وقتی که برخی از دوستانم گذاشتن، و در نهایت تلخیها و ضربههایی که متحمل شدند، تعجب میکنم. این شاید به این برمیگرده که من در این موارد، کمی سنتی موندم. ترجیح میدم همهچیز خانوادگی و با رضایت کامل طرفین پیش بره، و البته با ملاکهای ذهنی خودم که مد نظر دارم. شاید اشتباه میکنم، اما از همین زندگی آروم خودم راضیم. البته این به این معنی نیست که آدمها رو دوست ندارم، برعکس، آدمهای خیلی عزیزی رو تو زندگیم میشناسم که به دوستداشتن و دوست بودن و مصاحبت با اونها افتخار میکنم، اما عشق به معنایی که مدّ نظر شماست، نه. تجربهاش نکردم، لااقل نه تا امروز!
خب خیلی دوست دارم بدونم یک روز کاری و یک روز تعطیل فرانک مجیدی چطور میگذره؟
یک روز کاری برای من یعنی یک روز دانشگاهی. من در روزهای دانشگاه، ساعت ۵ صبح بیدار میشم. ۴۵ دقیقه ورزش میکنم، با موسیقی یا تماشای قسمتی از یک فیلم. صبحانهی خیلی مختصری میخورم، کمی درس میخونم و بعد میرم دانشگاه. برای ناهار برمیگردم خونه و بعدظهر کمی میخوابم. بیدار که شدم، باز ورزش میکنم، سه تا ماگ بزرگ چای میخورم، گودر و وبلاگها رو مرور میکنم، کمی توییت میکنم و بعد میرم سراغ درس تا ۱۲ شب که دیگه اینقدر خستهام که خودبخود خوابم می گیره، البته اگر بارسلونا بازی نداشتهباشه!
روز تعطیلم هم تقریباً همینه، غیر از اینکه ساعت ۷ بیدار میشم و بعدظهرها، اگر نیازی باشه برای چند روزم آشپزی میکنم و برخلاف اینروزها، پستهای وبلاگ رو مینویسم. بینهایت عاشق آشپزی هستم. هیچوقت به خودم اجازه ندادم بهخاطر تنها زندگی کردنم در دورهی تحصیل، با چیپس و سوسیس و کالباس سر کنم!
تنها بدیش این هست که فکرش رو نمیکردم رفتن به مقطع بالاتر، من رو این همه از نوشتن جدا کنه. این تنها ناراحتی بزرگ این روزهای من هست. بده که واقعاً عاشق کاری باشی و نتونی انجامش بدی.
یعنی جداً فقط روزی ۵ ساعت میخوابی؟!
خب، خواب دو ساعتهی بعدظهر رو هم حساب کنید. هرچند، از بهمن که کار آزمایشگاهم شروع بشه، دیگه آره، همون ۵ ساعت میشه.
چه ورزشی میکنی که باهاش فیلم هم میشه دید؟
بهترینش دوچرخه ثابته، با فراغبال هم رکاب میزنم و هم فیلم میبینم. تمام ۱۰۰ فیلمی که تو طول تابستون دیدم رو اینجور تماشا کردم.
سعید رمضانی از شما پرسیده که چرا شیمی؟
خب، من رشتهام تجربی بود. مثل خیلی از کسانی که مییان تجربی، میخواستم پزشک بشم. اما رتبهام به پزشکی نرسید. از طرفی علاقهای به مامایی و پرستاری نداشتم، بهقول دبیر شیمیم، کاراکترم به اینکه کسی بتونه بالادستم باشه و من بهش «چشم» بگم، نمیخورد. انتخاب بعدی شیمی بود. دو تا از خالههای من هم دبیر شیمی هستن. بنابراین هرچند انتخاب سریعی بود، اما یه دید نسبی نسبت به این رشته داشتم. خیلی از استادای من توی این سالها بودن که از من پرسیدن چرا اومدم شیمی. اما با توجه به جوانب موجود، از انتخابم پشیمان نشدم. میدونم رشتههایی بود که میشد بهتر باشم در اونها. اما خیلی آدم اهل ریسکی نیستم. اگر برگردم به روزهای کنکور کارشناسی، باز با خوشحالی دانشکدهای رو انتخاب میکنم که خیلی از آدمهاش روی من تأثیر خوبی داشتن.
میشه مشخصات کامپیوتری که باهاش کار میکنی رو بهمون بگی؟
من لپتاپ سونی سری E دارم. برای کارهای من کاملاً مناسبه و جواب میده.
از چه دیوایسهای دیگری استفاده میکنی؟
خب، تازگیها گلکسی اس II گرفتم . شخصاً با دنیای بینظیر اندروید هم درگیر شدم. دنیای بسیار زیباییه! البته آیپد و گلکسیتبهای برادر هم مورد استفادهام هستن :) زندگی توأمان با اپل و سامسونگ!
یه اسکرینشات صادقانه و فوری از دسکتاپت بهمون بده!
خیلی شلوغ نیست؟! به نظر میرسه خیلی از فایلهای قدیمی هنوز روی دسکتاپ موندن!
اگر بدونید من چقدر تنبلم، ببینید خدا تا عکس اونحا هست که آپلود کردم و پاک نکردم. رسماً در این موارد روی گارفیلد رو سفید کردم :)
معمولاً بکگراند دسکتاپت چه جور تصاویری قرار میدی؟
انگریبردز!!! :))))
اون طور که به نظر میاد اهل بازی هم هستی! غیر از انگریبردز، فیفا هم روی دسکتاپت دیده میشه!
اون رو علیرضا که اومدهبود دیدنم نصب کرده، من خیلی وقته که فیفا بازی نکردم.
یعنی فقط انگری بردز بازی میکنی؟ تا چه مرحلهای پیش رفتی؟
اصلاً رد نمیکنم که عاشق انگریبردز هستم. البته بازی توی آیپد یه حال دیگهای داره. تو ایام که خونهی پدری هستم و تعطیلات دانشگاه، مدام آیپد دستمه و دارم انگریبردز بازی میکنم. رو گوشیم هم انگریبردز سیزن نصب کردم، منتها در ایام دانشگاه ابداً وقت نمیکنم بازی کنم و مرحلهی دومش هستم و همون مرحله موندم، اما باید یه اعترافی بکنم: Cut The Rope و اُمنُم دوستداشتنی رو حتی از انگریبردز هم بیشتر دوست دارم.
اون اینترنت سکیوریتی نورتون جز نرمافزارهای پیشفرض نصب شده روی لپتاپتون بوده یا خودتون این نرم افزار رو ترجیح میدین؟
والله حدود یه سال قبل لپتاپ دل من خراب شد. زمان کنکور بود و تقریباً بلافاصله برادرم این لپتاپ رو خرید برام. اما من ترجیح دادم برای تمرکز روی درس، لپتاپ جدید رو تا بعد از کنکور تحویل نگیرم. دقیقا نمیدونم این رو برادرم نصب کرد، یا بایدیفالت نصب بود روی لپتاپ.
چقدر به کپیرایت نرمافزارها پایبندی؟ الان چند تا نرمافزار کرک شده روی لپتاپت نصبه؟
این هم مسئلهی چالشیای هست. همین چند روز پیش با استادم در یک موضوع مشابه دربارهی نرمافزارها و اپهای پولی صحبت میکردیم. اما عقیدهی من: من به این اعتقاد دارم که وقتی امکانش هست، اصلاً بهانهای برای ما نیست که خرید نکنیم. وقتی آلبومها و فیلمهای رو میشه خرید، چرا که نه؟
اما خودم رو در نظر میگیرم، من هیچ دوستی در خارج از کشور ندارم که اینقدر باهاش صمیمی باشم که خرید فیلم و نرمافزار رو گردنش بندازم. دربارهی فیلم هم مینویسم، چه کار باید بکنم؟ کلاً منتقدهای فیلم در ایران چه میکنن؟ کارت آیتونز، راهحلی هست که برخی از دوستان اصرار شدید روش دارن. راه خوبیه، برای کسی که با اینترنت بیمار و قطرهچکانی زندگی نکنه و مجبور نباشه میلش رو با نسخهی بیسیک اچتیامال چک کنه. برای کسی که گیک هست، چقدر امکان دسترسی به برنامههای اوریجینال وجود داره؟ باور کنید یا نه، دلم می خواست شرایط برای ما متفاوت بود و ما هم در بازارهای جهانی جا داشتیم، اون جا، پرسیدن این سئوال منصفانه بود. اما صادقانه بگم، برنامههای من، همونهایی هستن که بهصورت کرکشده توسط شرکتهای نرمافزاری عرضه میشه. متاسفم از این بابت، اما انتخابی برای من وجود نداره. خوش بحال کسانی که می تونن برنامههای اوریجینال رو استفاده کنن.
به نظر میرسه که حضورت در وب رو با نوشتن در وبلاگ یک پزشک شروع کردی. آیا همینطوره؟ داستان شروع همکاریت با وبلاگ برادرت چیه؟
بله. من از ۱۵سالگی برای خودم مینوشتم. در اون مقطع زمانی، برادرم هنوز کار روی «یک پزشک» رو آغاز نکردهبود و من هم نوشتههام رو بهصورت عمومی منتشر نمیکردم. تا اینکه برادرم تصمیم به وبلاگنویسی گرفت و شهرت نسبی خوبی در دنیای وبلاگهای فارسی پیدا کرد. من اواسط تحصیلم در دورهی کارشناسی بودم و همچنان، عاشق سینما. یک شب از خودم پرسیدم ممکن هست برادرم موافقت کنه تا در کنارش کار کنم؟ طبعاً باید یک نمونهی کار ارائه میدادم. برای همین از یکی از محبوبترین فیلمهایی که دیده بودم نوشتم. «ساعتها». مطلبم رو برای برادرم فرستادم و در کمال تعجب، برادرم بسیار پسندید و از من قول گرفت باز براش بنویسم. بنابراین همکاری من با برادرم از ۱۶آبان سال ۱۳۸۷آغاز شد، تا امروز که بالای ۱۲۵پست در وبلاگ دارم.
آیا مشکلات راهاندازی یک وبلاگ جدید و نوپا، از جمله جذب بازدید، باعث شد که در کنار برادرت وبلاگ بنویسی؟
بخشی از انگیزهی کار مشترک من با برادرم، شاید همین باشه که میفرمایید. راهاندازی و معرفی یک وبلاگ تازه، همواره مشکلات زیادی داره و پروسهی زمانی طولانیای رو میطلبه. وقتی که میبینیم مطالب وبلاگهای معروف هم از کپیپیست شدن در امان نیستند، شروع به کار در یک خانهی تازه با استرس بیشتری هم همراه میشه. بعلاوه، حجم مطالب تولیدی من در طول زمان کم بود (هفتهای یک پست)و این با تعریف پویایی لازم برای نوشتن یک وبلاگ جور در نمیاومد. کار در یک پزشک، یک ریسک و چالش بزرگ برای من بود. در سال ۸۷، «یک پزشک» برابر با نام «علیرضا مجیدی» بود. خوانندگان با ادبیات و علایق خاص برادرم میشناختندش و اضافه شدن یک نویسندهی تازه، مخصوصاً خواهر نویسندهی اصلی، ممکن بود پس زده بشه. اما نظراتی که در پستهای اولیه گرفتم و دلگرمی خوانندگان به من شجاعت ادامهی کار رو داد.
با توجه به شرایط کنونی تابحال به فکر راه انداختن یک وبلاگ جدا افتادی؟
نه، دیگه به وبلاگ جدید فکر نمیکنم. دلیلم هم این هست که با توجه به رویکرد «یک پزشک» در جذب نویسندهی مهمان و پرداختن به زمینههای تازه و کار تیمی، اصلاً فکر کردن به جدایی معنا نداره. بعد از سه سال، گمان میکنم خوانندهها حضور من رو در وبلاگ پذیرفتن. -حداقل بیشترشون- پس میمونم و با برادرم ادامه میدم :)
با توجه به پستهایی که در یک پزشک مینویسی، و مطالبی که تا اینجا مطرح کردی به نظر میرسه که علاقهی عمدهت به سینماست. آیا میشه گفت که شما یک گیک سینما هستید؟
بله. دنیای سینما برای من بسیار مجذوبکننده است. ۱۶ساله بودم که خوندن مجلهی «دنیای تصویر» رو شروع کردم. در علاقمندی من به سینما، خواندن مقالات آقای «بیژن اشتری» در این مجله بسیار مؤثر بود. تأثیری که مطالب ایشون دربارهی ارتباط سیاستمداران یا دیکتاتورها با دنیای سینما داشتند، من رو واله و شیفتهی پیگیری نوشتن برای سینما کرد. بنابراین از همون زمان تلاش کردم تا جایی که میتونم زیاد فیلم ببینم و دربارهاش بنویسم و یاد بگیرم از چه زوایایی باید به فیلم نگاه کرد . کتابهایی دربارهی سینما هم خوندم تا دانشم رو کمی بیشتر کنم. اما اعتراف میکنم هیچ چیزی بهاندازهی خود نوشتن به من آموزش نداد. امروز که مطالب اولیهام رو میخونم، میبینم بسیار ناقصتر از اون چیزی هست که امروز میتونم از همون آثار بنویسم. اما این من رو نه ناراحت، که خیلی خوشحال میکنه که در طول این سالها چیزهای تازهای دربارهی نوشتن و پرداختن به اون زمینهها یاد گرفتم.
اما گیک سینما، این لقب خیلی بزرگیه برای من! نه، راستش چنین جرأتی رو ندارم که به خودم بگم یک گیک سینما. هنوز دوست دارم صرفاً یک علاقمند به دنیای بینظیر سینما باشم.
سعید رمضانی خواست تا از شما بپرسم که آیا دوستان و آشنایان دنیای حقیقیتون، مثل دوستان دانشگاه، میدونند که شما در دنیای مجازی فرد تقریباً معروفی هستی؟
فقط یکی، دو تا از استادهام و سه، چهارتایی از دوستانم. اونها هم اتفاقی متوجه شدند. ابداً و اصلاً تمایلی ندارم که آدمهای اطرافم در دنیای حقیقی چیزی در این مورد بدونن. به خطکشی بین دنیای حقیقی و مجازی برای خودم باور دارم. من اغلب مجبورم تمایلات و سلایق و جنس حرفهایی رو که دوست دارم بزنم، در دنیای حقیقی مسکوت بگذارم. شاید براتون جالب باشه اگر بگم غیر از زمان مکالمه با همین دو استاد عزیزم، که غیر از حق استادی، دوستان دانایی برام محسوب میشن، هیچوقت جنس حرفهای مجازی و حقیقیم یکی نمیشه. البته این تا حدودی برام تلخ هست که دغدغههای واقعیم رو فقط از پشت کیبورد میتونم انتشار بدم، اما اینطور بهتر هست. اصلاً دوست ندارم طرف مقابلم احساس کنه من میخوام دانستههام رو بهش دیکته کنم یا میخوام بهش احساس برتری داشتهباشم، به اصطلاح نمیخوام احساس کنه من براش کلاس میگذارم. برای همین، از اینکه همین تعداد اندک از افراد حقیقی زندگیم از هویت مجازیم مطّلع هستن، احساس آرامش میکنم.
خب با این اوصاف شاید بشه گفت که پشت چهرهی فرانک مجیدی، دو شخصیت نهفته است. یکی از این شخصیتها در دنیای حقیقی نمود پیدا میکنه و دیگری در دنیای مجازی. اصلاً آیا این دو رویی لزومی داره؟ میشه بیشتر از تفاوتهای اینها بگی؟ و اینکه خودت کدوم رو بیشتر دوست داری و فکر میکنی که فرانک واقعی به کدوم یکی از اینها شبیهتره؟
آقای جم، کدوم یک از ما هستیم که با «وانمود کردن» در خیلی از مسائل سر نکنیم؟! وانمود کردن به اینکه از کار و جایگاهمون راضی هستیم، وانمود کردن به رضایت داشتن، وانمود کردن به بیخیال بودن… در کشورهایی مثل ما که مردم عموماً علاقمند هستند مسائل رو در دلشون نگفته نگه دارند، وانمود کردن، البته چیز متداولی هست، حالا شاید شما و دوستان دیگری علاقمند باشند که این رو به دورویی تعبیر کنند. مسلماً این راضیکننده و خوب نیست، اما این از اصول نانوشتهای هست که به ما کمک می کنه برای «ادامه دادن»، حداقل ما علاقمندیم اون رو با «کمک کردن» توجیه کنیم.
مسلماً من وجههی آنلاینم رو بیشتر دوست دارم، چون از دغدغههای واقعیم میگم، این دنیایی هست که دوست دارم در اون بنویسم و از علایقم بگم.
نظرت دربارهی شبکههای اجتماعی وب چیه؟ به نظرم فقط در توئیتر عضو هستی. چرا؟!
شبکههای اجتماعی، راه مناسبی برای تعامل صمیمانهتر ساکنین دنیای مجازی، یا وبلاگنویسها و خوانندگانشون با هم هست. در شبکههای اجتماعی ما از علایق و جزئیات و دغدغههایی میگیم که هرچند گذرا، اما با ما و در ما هستند. شاید اهمیت اندکی داشتهباشه، اما ظرایفی از شخصیت و سلایق اعضای شبکه رو نشون میده که ممکن هست در وبلاگ فرد نمود نداشته باشه. من از اوایل سال ۲۰۰۹ عضو شبکهی اجتماعی توییتر شدم. در این مدت، دوستان و خاطرات بسیار زیادی پیدا کردم. خاطراتی که بدون عضویت در توییتر و تجربهی محیط مینیمال توییتر ممکن نبود. ادبیات خاص توییتر، قرارهای بچهها، عکسهایی که شر می شد و دور هم فوتبال دیدنها… همه جزو تجربیات بینظیر ما هستند. گمان میکنم شبکه های اجتماعی بیش از وبلاگ ها میتونه به وجههی حقیقی فرد معنا بده و همبستگی دنبالکنندگانش رو با او افزایش بده.
خیلی دوست داشتم عضو فرندفید هم باشم، کمی تنبلی و کمی هم درس خوندن برای کنکور، من رو از این هدف دور نگه داشت. برای من صرفاً داشتن اکانت در شبکه ی اجتماعی مهم نبود. دوست داشتم واقعاً فعال باشم و نوشتههای دوستانم رو در این شبکهها دقیقاً دنبال کنم. بنابراین عضویت در شبکههای کمتر و فعالیت موثر برای من اهمیت بیشتری داشت. تا زمانیکه پلاس هم اضافه شد، هرچند که به قیمت از دست رفتن گودر، اما از همون ساعات ابتدایی شروع بهکار پلاس در اونجا هم عضو شدم و سعی کردم فعال باشم. شکر خدا، با اقبال مناسبی هم روبرو شدم و دوستان بسیار بیشتری نسبت به توییتر، در اونجا نوشته ها و آیتمهای شر شدهی من رو تعقیب میکنند.
بعضیها میگن سرویسهایی مثل فیسبوک و توئیتر با مقاصد سیاسی و توسط نهادهای اطلاعاتی دولتهای استکباری راهاندازی شدهاند. شما چی میگید؟
شبکههای احتماعی، صدای مردم هست. سلایق و ادبیات خاص مردم. به «بهار عربی» و همهی اتفاقات بزرگی که توییتر و فیسبوک در قرن ما بهش کمک کردند نگاه کنید. اگر شبکههای اجتماعی نبود، این حرکتها در خاورمیانه چطور اینقدر فراگیر میشد؟ سوای اونها، قدرت خبررسانی شبکههای اجتماعی و نگاه مستقیم مردم به موضوعات، و نه کمپانیهای خبری، به شبکههای اجتماعی اعتبار فوقالعادهای میده! در میدان تحریر، یا در میانهی مصیبت ژاپن، چقدر توییتها و فیدهای مردم دنیا و شاهدان عینی برای ما سند و مرجع شد؟ نه، من اعتقادی به توطئه ندارم. من به صدای مردم و ارادهی اونها باور دارم.
حالا که حرف از گوگل ریدر و گوگل پلاس هست، میخوام نظرت رو دربارهی تغییرات اخیر گوگل ریدر بدونم.
خب، من هم جزو کسانی هستم که این تغییرات در گوگلریدر رو بسیار نامیمون و بد میدونم. قبلاً هم گفتهبودم که گودر، «جای» خبرخوانی و بهاشتراک گذاشتن و بحث هست. متن فیدها کامل میاومد و ما میتونستیم مطالب وبلاگ یا فوتوبلاگ رو بهخوبی منتشر کنیم. ذائقهی کاربر ایرانی به گودر عادت کردهبود و خیلی از محدودیتهایی رو که در بازدید مستقیم وبلاگها یا منابع خبری داشتیم، با گودر از سر راه برداشته میشد. با توجه به طول مدت استفاده از گودر هم، خاطرات زیادی داشتیم، مخصوصاً که ملت خاطرهبازی هم هستیم.
پلاس، در هیچ نوعی، جوابگو و «جای» مناسب نیست. چند خط از یک فید، به اشتراکگذاری دشوارتر و دلسردی خوانندههای ایرانی که بهسختی از گودر میتونند دل بکنند و با سوء ظن به این سرمایهگذاری تازهی گوگل نگاه میکنند. انتقال فعالیت اشتراکگذاری به گوگل، برای وبلاگها و آمار دنبالکنندگان فیدهاشون یک ضرر بزرگ محسوب میشه و هنوز نمیدونیم گوگل چه تغییر دیگهای در آینده میخواد بده و آیا این تغییر، اوضاع رو بهتر میکنه یا نه.
آیا فکر نمیکنی که کاربری ایرانیان در گوگلریدر متفاوت از کاربری اکثریت جهانی بود. شاید اگه اکثر کاربران جهانی هم مثل ما از گوگل ریدر استفاده میکردند، تصمیمات گوگل به نحو دیگهای گرفته میشد.
کاملاً با این نظر موافقم. معنای گوگلریدر، برای کاربر ایرانی، با ادبیات و فرهنگ و نگاه خودش ترجمه شده و بومی شدهبود. کاربران جهانی هیچوقت محدودیتهای ما برای دسترسی به اطلاعات رو تجربه نمیکنند و شاید هرگز درک نکنند تعقیب مطالب و اخبار در گودر، برای ما چه مفهومی داشت.
اون طور که بعضیها میگن بانوان وب ایران در زمینهی بلاگنویسی به نسبت آقایون کمرنگتر ظاهر شدهاند. نگاه شما در این باره چیه؟
در مورد لفظ «کمرنگ»، خیلی موافق نیستم. دوست دارم اینطور به موضوع نگاه کنم که در سالهای ابتدایی فعالیت وبلاگنویسی بانوان، با توجه به دید حساستر خانم ها به مسائل اجتماعی و تاثیری که جنسیت بر انتخاب و نوع نگاه میگذاره، اتفاقاً خانمها چالشبرانگیزتر از آقایون هم بودند. خوانندهها با توجه به بافت سنتی جامعهی ایران و صدای بانوان که کمتر شنیده میشد، اقبال مناسبی به کارهای خانمها نشان میدادند. اما ذائقهها کمکم تغییر کرد. علاقمندی خوانندگان به سمت دنبال کردن مسائل سیاسی و تازههای دنیای آیتی رفت و خانمها کمکم به روزانهنویسی گرایش پیدا کردند. در زمینههای گفتهشده، وبلاگهای آقایان مطالب جذابی ارائه دادند و اقبال خوانندگان بهسوی اونها بیشتر شد. هرچند که حالا هم، وبلاگهای زیادی هستند که توسط بانوان نوشته میشه و با توجه به میزان خواننده و حجم نظرات میشه گفت بسیار محبوب هستند.
با اینهمه، اگر اقبال از وبلاگهای بانوان از لحاظ آماری کمتر هست، شاید با توسعهی نگاه ما و نشون دادن توانایی کار ما در زمینههای تازهتر و کمتر کار شده، باز آمار تغییرات محسوسی بکنه. ما میتونیم ژانرها و زمینههای تازهای مثل همین آیتی، سیاست و احتماع و حقوق و فلسفه و خیلی از زمینه های دیگه رو امتحان کنیم و من امید دارم که موفقیت خوبی هم در این زمینه ها کسب میکنیم.
خب البته راه همیشه برای خانومها برای پرداختن به ژانرهای دیگه وجود داشته اما من تعداد زیادی از خانومها رو سراغ ندارم که به جز روزانهنویسی به مسائل دیگه پرداخته باشند. حتی عدهای معتقدند که در اکثر موارد، بالا بودن تعداد بازدیدها یا نظرات وبلاگها و صفحات اجتماعی بانوان، بخاطر مسائل جنسیتی است. نگاه اجتماعی شما به این موضوعات چیه؟
بههر حال، وبلاگنویسها مطالبی رو ارائه میدن که حداکثر ذائقهی عمومی رو ارضا کنه. اگه تعداد زیادی از بانوان به روزانهنویسی گرایش پیدا کردند، این نشاندهندهی حجم بالایی از خوانندگان هست که کنجکاوند بدونند زندگی روزانه با نگاه زنانه چطور هست. هرچند که نمیشه منکر بود که نگاه به جنسیت، در بعضی از کاربران باعث تعقیب مطالب و تلاش برای شناخت نویسنده میشه، اما این رو نگاه حداکثری نمیدونم. من اعتقاد دارم در کارهای خانمهای وبلاگنویس، «نمک»ی وجود داره که خیلی از خوانندهها رو واقعاً با خودش همراه میکنه. معالوصف، با توجه به اینکه در دورههای گوناگون عمر وبلاگنویسی فارسی؛ ژانرهای مورد اقبال تغییر کردند، خانمها مجبورند ریسک کنند و برای ماندن در این دنیای مجازی زمینههای نو و تازهتر رو برای نوشتن انتخاب کنند.
از فیلترینگ بگو. لازم است، نباید که باشد یا چه؟! شاید شنیده باشی که اخیراً در کنگرهی آمریکا هم حتی بحثهایی برای فیلتر کردن، البته برای حفظ حقوق ناشرین در جریانه. با توجه به تجربهای که در سالهای استفاده از اینترنت بدست آوردی، اصولاً فکر میکنی که آزادی بی حد و حصر اینترنت خوبه یا نه؟
اشتباه نکنم، چند وقت قبل وبلاگ شما یک نظرسنجی با همین موضوع گذاشتهبود [+]. من نه با محدودیت شدید موافقم و نه با آزادی بیمرز و نامحدود. دربارهی فیلترینگ، اعتقاد دارم سایتهایی با محتویات جنسی و پورن، بهتر هست که محدود باشن. شما هیچوقت نمیدونید که فرزند نوجوان یا خردسال شما ممکن هست در حین وبگردی به این سایتها برسه یا نه. اگر من خودم فرزندی داشتم، از این موضوع احساس خوبی نداشتم. اما این رو ابداً به این معنا نمیدونم که بخاطر تعبیر به خطر احتمالی هرروز محدودیتها رو بیشتر ببینیم. من نظر منفی و بدبینانهای که خیلی راحت محتویات رو «غیراخلاقی» تشخیص میده رو درک نمیکنم. فکر میکنم بهجای فیلترینگ، در معنایی که مد نظر شما هست، «رقابت» سالم رو ترجیح میدم. خواننده میتونه تشخیص بده که کدوم مطلب رو انتخاب کنه و به حق انتخابش، احترام گذاشته میشه.
با این اوصاف فکر کنم که شما با کنترل اینترنت در هنگام جنبشهای اجتماعی توسط دولتها موافق نباشید. مثل کاری که دولت بریتانیا در برخورد با جنبش اخیر انجام داد و شبکههای اجتماعی رو محدود کرد.
ماجرای بریتانیا، با توجه به اون دید صرفاً «دنیای آزاد» که در برخوردهای اونها تصور میشد، از اون ماجراهای عجیب و هضمنشدنی بود. اون تهدیدها و ردگیریها… برای من یکجورهایی عحیب و قابلتأمل بود.
اگه اشتباه نکنم شما باید شمالی باشی. درسته؟!
البته، من با افتخار و بهصورت اجدادی از طرف پدر و مادر، شمالی هستم. با ریشههایی که تماماً به بندر انزلی و دریا میرسند :)
بسیار عالی. نظرت دربارهی ظاهر شدن در اجتماعات مجازی که در دنیای واقعی برگزار میشن چیه؟ تابحال یک قرار با دوستان اینترنتیت داشتی؟ یا احتمالش هست که در چنین قرارهایی شرکت کنی؟ اصلاً نظرت دربارهی اینگونه همنشینیها چیه؟
همنشینی واقعی ساکنین دنیای مجازی، از اون اتفاقات فرخنده و عالی هست که متاسفانه تا بحال افتخار شرکت در اون رو نداشتیم. نه من و نه برادرم. بُعد مسافت، دغدغههای تحصیلی من و شغل برادرم و خدمت کردن در جامهی یک پزشک اورژانس، از ما این فرصت رو گرفته. با اینکه شبکههای اجتماعی فرصت خوبی برای تحکیم رفاقتهاست، اما دیدار چهره به چهره، فرصتی هست که تمام صمیمیت آشنایی در شبکههای اجتماعی هم نمیتونه حتی کمی از حالت مشابهش رو ایجاد کنه. یکی از بزرگترین آرزوهای من، دیدن بچههایی هست که در این ماهها، دوست و همراه فوقالعادهی من در توییتر و وبلاگ و پلاس بودند.
خب یکی از ویژگیهای شبکههای وب اینه که از گستردگی برخوردارند و شما میتونید در اطرافیان خودتون کسانی رو پیدا کنید که با شرایط شما و نزدیک به شما باشند و بشه باهاشون میتینگ گذاشت.
من ترجیح میدم دوستان و آشنایان مجازی رو در یک دیدار رسمی برای اولینبار ببینم. نشستهای سالانه و غیره. بعلاوه، در این مدت راستش غیر از نشستهای پایتختی، پیشنهاد دیگهای برای دور هم بودن نداشتیم که همونطور که گفتم، میسر نشده. چهخوب میشد اگر این نشستها به مراکز استانها هم میکشید. شاید تقصیر وبلاگنویسهای ساکن در همین نواحی باشه که در اینباره تنبلی کردند. خود من که بله، باید اعتراف کنم در اینکارها خیلی تنبلم :))
بد نیست در جریان باشید که ما در گیلان، یه جمع فعالان وب داریم که هر از چند گاهی بصورت محدود دور هم جمع میشیم و دوستانه گپ میزنیم. اگه احیاناً مسیرتون افتاد، خوشحال میشیم از نزدیک شما رو زیارت کنیم. :)
باعث افتخار ماست مسلماً آقای جم. البته اگر ارشد خوندن و کار آزمایشگاه اجازه بده ما تعطیلاتی داشتهباشیم. بچههای شیمی این جا به نداشتن تعطیلات و کار ۲۴ ساعته معروفند :)
از علاقهمندی بزرگت هم ما رو بینصیب نگذار. فکر میکنی چه فیلمهایی رو همه باید دیده باشند.
فیلم دیدن، البته به سلیقهی مخاطب بستگی داره. اما من میتونم بهصورت دوستانه توصیههایی بکنم. حدود یکی، دو سال پیش، از فیلمهایی نوشتهبودم که در سالهای ۲۰۰۰ تا ۲۰۱۰ نمیشد از دست داد. بعد هم بر حسب یک اتفاق فوقالعاده، با سینمای اروپا، بهویژه آلمان و انگلستان ارتباط برقرار کردم. توصیهی دوستانهی من این هست که البته جایگاه فیلمها و انیمیشنهای دنیای امروز، در شکلگیری فرهنگ و نحوهی تعریف داستان بالاست، اما احترام به سینمای کلاسیک نباید فراموش بشه. فیلمهای دههی ۵۰ و ۶۰ میلادی، دوران طلایی هالیوود و سینمای اروپا و شکلگیری غولی مثل آکیرو کوروساوا در آسیا رو باید دید و شناخت. من هنوز بهشدت مبهوت نمادسازی و روایت داستان و قابهای «راشومون» کوروساوا هستم، «ریشقرمز» من رو تکون میده و عاشقانه دوستش دارم. هیجوقت عشق رو به اون صمیمیتی که در «تعطیلات رمی» دیدم، در سینمای امروز نتونستم تجربه کنم، یا دفاعیهی بینظیر «گریگوری پک» در «کشتن مرغ مقلد» و اشکهایی که سر اون فیلم ریختم. وطنپرستی فوقالعادهای که در اون صحنهی خوندن سرود ملی در «کازابلانکا» بود… بهواسطهی ستارههای عزیز اونروزها، سینما امروز این ستارههای ناب رو داره. باید عاشقشون بود و تا این عشق رو حس نکنید، نمیدونید جرا ما در سکانس آخر «سینما پارادیزو» به این شدت گریه میکنیم.این روزها، منتظر دیدن «بانوی آهنین» با بازی بزرگبانوی عالم سینما، «مریل استریپ»، هستم. همینطور فیلم ژانر جاسوسی تازهی «کالین فرث»، «تعمیرکار، خیاط، سرباز، جاسوس» و البته و صد البته، «جِی. ادگار» به کارگردانی «کلینت ایستوود» و بازی «لئوناردو دیکاپریو». پنهان هم نمیکنم که آرزو دارم اسکار رو در دست استریپ و دیکاپریو ببینم.
از سریالهای محبوبی که در حال حاضر دنبال میکنی برامون بگید.
از سریالها، فرصت سریال دیدنم کم شده، اما تابستان امسال تونستم دیدن مینیسریال «میلدرد پیرس» رو تموم کنم، « بازی تاج و تخت» رو ببینم که چقدر مشتاق فصل تازهاش هستم، سه فصل Mad Men ببینم و برای ورزش صبحهای قبل از رفتن به دانشگاه هم، دارم «سیمپسونها» رو تماشا می کنم که فصل چهارمش هستم.
در انتها اگه حرفی هست که دوست داشتی بزنی و احیاناً بحثش پیش نیومد رو با ما در میون بزار.
یک نکته هست که لازم می دونم بگم. خوانندهها و وبگردهایی هستند که از وبلاگنویسها و مشخصاً، دستاندرکاران «یک پزشک»، تصور آدمهایی بسیار مغرور و مرموز و نامأنوس رو دارند که بهاصطلاح سرد هستند و خودشون رو میگیرند. چیزی که من همواره به اون باور داشتم، و سعی کردم اون روش رو زندگی کنم این حقیقت ساده است: کاراکتر مجازی ما فقط دقایق معدودی هست که پشت رایانههامون میشینیم و روی مطلبی کار میکنیم. در این دقایق تلاش میکنیم تا اونجا که ممکن هست سوژه رو پرورش بدیم و مطلب خوبی به خواننده ارائه کنیم. وقتی از پشت صندلی بلند شدیم، آدمهایی هستیم که باید در دنیای واقعی زندگی کنیم و با دغدغههای واقعی مواجه باشیم. آدمهایی که دغدغهشون این هست به حدنصابی که باید، در اون روز به درس برسن. آدمهایی که دغدغهی پخت غذا و نبود مواد و لوازم زندگیشون رو دارند، آدمهایی که برای بازی فوتبال شادی کردند یا با مشت روی میز کوبیدن، آدمهایی که دقیقاً هر روز از کنار شما عبور میکنند، با سر و وضع و تیپهایی کاملاً متعارف و عادی، ما ممکن هست بارها از کنار هم گذشتهباشیم بی اینکه بدونیم دنیای آنلاین ما رو به هم مرتبط کرده. نه! وبلاگنویسی هدفی برای شهرت و ابزاری برای افتخار به خود نیست، وبلاگ نوشتن، راهی برای نظم دادن به فکر و بهاشتراکگذاری علایق و دانستهها هست، راهی برای تجربهی هیجان بینظیر نوشتن! تنها همین. ما، آدمهای معمولیای هستیم که هر روز همدیگر رو می بینیم و در ساعات فراغت، یک کار اضافه انجام می دیم: مینویسیم! همین و بس!
در نهایت، دلم میخواد از خوانندههای «یک پزشک»، برای سالها حمایتشون تشکر کنم. خوانندههایی که با کامنتها، ایمیلها و پستهای مهمانشون به ما کمک کردند، بی هیچ چشمداشتی! یک وبلاگ، بهواسطهی اقبالعمومیش مورد قضاوت قرار میگیره و ما همواره خودمون رو در معرض قضاوت می دونیم. باور ندارم بهجای خوب و مطلوب رسیدیم، چون «بهتر شدن» همیشه وسوسهای هست که با ماست، ما را برای رسیدن به یک قدم جلوتر، حریصتر میکنه. من همین حالا و برای همیشه از خوانندههای یک پزشک می خوام به ما با ایدهها و نظراتشون کمک کنند که امروزِ «یک پزشک»، از روز گذشتهاش «بهتر» باشه. از شما آقای جم عزیز که من رو برای این مصاحبه قابل دونستید، و خوانندههایی که با سعهی صدر این مطلب رو مطالعه کردند، ممنونم. :)