دهم آذر ماه، برای من روز مهمی است. تاریخی است که اولین پست را در بلاگنوشت منتشر کردم. چه روز خوبی بود!
نوشته بودم «و آن کس که در راه حق به خدا اعتماد کند. خداوند او را بس است. خدا فرمان و حکم خود را به نتیجه میرساند». قصدم این بود که از هیچکس جز خدا نترسم و همیشه حق را بگویم و حق را کنم. چه دوران خوبی است دوران دانشجویی! دورانی که به هیچکس وابسته نیستی، از هیچکس هم نمیترسی! اگر آن زمان بلاگنوشت را دیده باشید، تقریباً پستهای اینجا هم همین شکلی بودند.
اما حیف که چرخهی زندگی، آنچه را با من کرد که فکرش را نمیکردم! اسیر نان شدم! قلمم به اسارت رفت. حتی بسیاری از بلاگنوشتهای قدیمی هم حالا اسیرِ منتشر نبودن شدهاند.
سالهاست که اینجا دیگر رنگ و بوی درستی ندارد. نه اینکه حرفی برای گفتن نباشد، و نه اینکه همهچی آروم باشد! اما دیگر نای گفتن نیست. خستگی چیره است. باز باید شکر کرد که حداقل هر از چند گاهی کنتور اینجا یکی میاندازد! این بلاگنوشتها، حداقل امید من است به رسیدنِ روزی که بلاگننوشتهایم را اینجا منتشر کنم. به همین امید هم هشتمین آغاز اینجا را گرامی میدارم…