دانش آموزانی کودن و بازیگوش
جمع گشتند و بهم می گفتند:
-که الفبا را باید کشت،
تا از این مدرسه و مشق و کتاب
حبس و آزار و عتاب،
کلی آسوده شویم.
زان میان گفت یکی شیطانتر:
که الفبا کشتن بی معنی است
باید آقای معلم را کشت.
همه فریاد زدند: «آری»
و معلم که عصب هایش
از هیاهوی کلاس
از تکاپوی معاش
از غم شش رتبه عقب مانده
وز تنفر به گروهی خر از اسب جلو رانده
سخت فرسوده و بی طاقت بود
ماجرا را که شنید
رفت و با سم قوی خود را کشت
با همان سم که در مدرسه اش
توی اشکاف اطاق شیمی
زینتی بود، نفیس
و پس از او همه دانستند
که در این مکتب پهناور آفاق گذر
زندگی هیچ الفبائی
بسته با هستی یک فرد معلم نیست.
مفتون امینی