شهرستان آستانه اشرفیه به دلیل حضور آرامگاه سید جلال الدین اشرف (ع)، فرزند امام موسی کاظم (ع) بعنوان پایگاه مذهبی استان گیلان شناخته می شود. از همین روی ایام محرم در این شهرستان حال و هوای دیگری دارد.
یکی از مراسمهایی که هر ساله در بارگاه سید جلال الدین اشرف(ع) و برخی دیگر از امامزاده های شهرستان برگزار می شود، مراسم تعزیه ظهر عاشوراست.
در این مراسم که پس از برگزاری نماز ظهر روز عاشورا برگزار می شود، خیمه های کاروان امام حسین (ع) شبیه سازی می شوند و شمایلهای یزیدی به آتش کشاندن آنها می پردازند تا رنجهایی که کاروانیان حسین بردند تاحدودی در نظر عزاداران حقیقی تر به نظر آید.
امروز از این مراسم سنتی چند عکس گرفتم که بعضی از آنها را در اینجا به نظاره می گذارم، و بقیه شان را در این گروه از عکسهای من در فلیکر یا پیکاسا می توانید ببینید.
بارگاه حضرت سید جلال الدین اشرف (ع) در روز عاشورای سال ۸۷
اینجا که من هستم ـ آستانه اشرفیه ـ بیش از همه شهری مذهبی محسوب میشود و اینرا مدیون امامزادههایی است که در آن مدفون هستند که مهمترینشان حضرت سیّدجلالالدّین اشرف (ع) میباشد که میگویند برادر بزرگتر امام رضا (ع) است. درباره چگونگی آمدن این حضرت به آستانه و مدفون شدنش در اینجا نقلهای فراوانی نوشتهاند، که من هم به مناسبت ۱۳ام ماه مبارک رمضان و همزمان با شهادت این حضرت، آنچه را که پیرامونش شنیدهام در قالب داستان بیان میکنم.
نمیدانم چقدر میتواند صحّت داشته باشد؟! اما پدربزرگم بارها و بارها این داستان را با ایمانی وصفناپذیر و در حالی که اشک به چشمانش امان نمیداد، برایم بازگو نمود. و من اکنون آنرا برای شما…
***
در روزگاران قدیم «کوچان» دهی بود که به برکت رودی که از البرز جاری میشد و به خزر میپیوست در ناحیهای نه دور از دریا و نه دور از کوهها تشکیل آمده بود.
اندک مردمان این ده، زمینهای بسیار حاصلخیز اطراف رود را به یاری بیلهایشان، شخم میزدند و در آن سبزیجات و صیفیجات میکاشتند. و کمی آن سوتر در کنار همین رود، زمینهای آبدارتر را به ردیف از شالیهای برنج میپوشاندند. علاوه بر کشاورزی که شغل اول همه ساده مردمان این منطقه بود، اکثر آنها در خانههایشان از دام و طیور نگهداری میکردند، که تا حدودی لبنیات و فراوردههای گوشتیشان را تأمین میکرد.
از کلّه سحر که قوقولیهای خروسهای قریه آغاز روزی نو را نوید میدادند، مردان و زنان در کنار یکدیگر بدون هیچ اعتراضی به سمت کشتزارهای خود به راه میافتادند و گاهی تا پاسی از شب را در آنجا سپری میکردند. بچههایشان هم مسئول نگهداری از خانه و دامها بودند. و زندگی بر همین منوال در زیر آسمان نیلگون خداوندگار جاری بود.
به اقتضای دوران، هر دهی و محلهای را اربابی بود که دارائیهایش بیش از بقیه بود. و اکثر مردم ده وامدارش بودند. «کوچان» را نیز در آن زمان اربابی خداترس بود که زمین فراوان داشت و دام نیز. زمینهایش را به کشاورزان مستمند اجاره میداد و در محصول شریکشان میشد. عدهای نیز در خانه نسبتاً بزرگش مسئول دامداری و پخت و پز و سایر امور بودند.
در میان مستخدمین خانه، سیه چردهای بود قوی هیکل که خیلی از اوقات بخاطر چهرهاش مورد تمسخر مردمان قرار میگرفت. «سیاه» دلی ساده داشت و آزارش به کسی نمیرسید. همیشه ذکر میگفت و سر به سوی آسمان داشت. بارها دوستانش از او شنیده بودند که آرزو دارد که روزی به پایتخت حکومت عباسی برود تا شاید بتواند چشمانش را به جمال نورانی وزیر حکومت مأمون، هشتمین امام شیعیان، حضرت امام علی بن موسی الرّضا (ع) روشن نماید. یقین داشت که ضامن آهو، بدون شک او را نیز ضمانت خواهد کرد. امّا چه میتوانست کرد که پای در بند داشت. نه مالی در بساطش بود و نه اموالی. تمام جان کندنهایش در خانه ارباب فقط کفاف غذای روزانهاش را میداد و اندکی هم به سایر روزمریّات تعلّق میگرفت، و چیزی برای پسانداز سفر باقی نمیماند.
«سیاه» هر روزش را در خانه ارباب به این امید شروع میکرد که فرجی شود تا بتوان به دیدار مولایش نائل آید و به همین امید هم شب را میگذراند. چندین بار در عالم رویا دیده بود که به پایتخت رفته و نزد حضرت امام رضا (ع) رسیده است. و در جوار آن حضرت اندامش از نور وی تابان گشته است.
ولی آن شب همه چیز برعکس شده بود! در خواب میدید که امام رضا(ع) به کوچان میآید تا او را ببیند! خوابش آنقدر پر هیبت بود که شُکه شد و بیدرنگ از خواب پرید. موهای بدنش سیخ ایستاده بودند. عرق بر جبینش سردی میکرد. وحشت تمام وجودش را فرا گرفته بود. فقط یک خواب بود!
هنوز تا سحر ساعتی مانده بود. ولی خوب که گوش را تیز کرد از دور صدای خروسها را میشنید که بانگ سر دادهاند.
سر بر بالین گذارد تا دمی دیگر بیاساید. همین که پلکهایش را فرو بست، صدایی شنید. چشمهایش را گشود. به اطراف نگاه کرد. چیزی ندید. خواست دوباره چشمهایش را ببندد که دوباره همان صدا را شنید. به پنجره نگاه کرد. کفتری چاهی روی طاقچه نشسته بود و با چشمانش به «سیاه» زل زده بود.
سیاه لبانش را خم کرد. تاکنون چنین کفتری در این حوالی ندیده بود. خواب از سرش پرید. بسمالله گرفت و ایستاد. به سمت مشکهای آب رفت تا برای صبحانه پر آبشان کند. سهتایشان را برداشت، اما بعد پشیمان شد. مشکهای خانه ارباب بزرگ بودند. دیروز که سهتا را برده بود، مجبور شده بود، یکی را بگذارد و دوباره برگردد. یکی از آنها را گذاشت و با دوتای دیگر به سمت رود به راه افتاد.
حال عجیبی داشت. هنوز از خوابی که دیده بود در شگفت بود. چه تعبیری میتوانست داشته باشد؟ با خود صحنههای خوابش را مرور میکرد که صدای بال کبوتر او را به خود آورد. رو به آسمان کرد. همان کفتر چاهی بود. اما این وقت شب چرا بیقراری میکرد؟
آرام پای در سراشیبی ساحل رود گذاشت. از خروشانیِ روز قبل خبری نبود. انگار که آب از حرکت باز ایستاده بود. چهره کامل ماه را به خوبی میشد در آن نگریست. بادی ملایم صورت سیاه را بوسه میداد. سیاه زانوانش را خم کرد و در کنار رود نشست. آستین بالا زد. برای نماز صبح نیّت کرد و دستانش را در آب فرو برد. زیاد سرد نبود. کف دست راستش را از آب پر کرد و خواست به صورت برد. ناگهان از حرکت ایستاد. دو بار پلکهایش را باز و بسته کرد تا مطمئن شود که بیدار است. نه! حتماً خواب میدید! چطور ممکن است؟! نکند اشتباه میبیند؟! سرش را برگرداند. آب را به رود ریخت. استغفار کرد و بار دیگر بسمالله گرفت. چشمانش را بست. دستان را شست. آب برگرفت و به صورت زد. مدام ذکر خدا میگفت. بدون آنکه چشم بگشاید وضویش را کامل کرد. آرام چشمش را گشود. خدای من! چه میدید؟! هر جا از اندامش را که با آب شسته بود، سفید شده بودند! نمیتوانست باور کند. سالها بود که از آب همین رود وضو میگرفت و حتّی در آن خود را شستشو میداد. ولی هیچوقت چنین اتفاقی نیافتاده بود. ناخودآگاه گفت: «الله اکبر»! همچنان مات و مبهوت به دستان خود نگاه میکرد. باز همان کبوتر را دید. روی صندوقچه بزرگی نشسته بود، که رود با خود آورده بودش. ولی حالا به صخرهای گیر کرده بود و از حرکت باز ایستاده بود. صندوقچه از چوبهای تازه و مرغوب و طرزی استادانه ساخته شده بود و اطرافش را با پارچههای سبز تزئین کرده بودند. «سیاه» با خودش فکر کرد که حتماً خروش دیروزِ رود، خانهای را در بالادست خراب کرده است و اسبابش را با خود به این سمت آورده است.
کبوتر به طور عجیبی به «سیاه» زل زده بود. انگار او هم آنچه را که میدید باور نمیکرد! سیاه بار دیگر دستانش را تا آرنج به درون آب فرو برد و بیرون آورد. انگار درست میدید! آب بدن سیاهش را سفید کرده بود. بیدرنگ لباسانش را از تن در آورد. بسمالله گرفت، نیت غسل کرد. آرام ایستاد و به کبوتر نگاهی انداخت. آرام پاهایش را در آب فرو برد. در دل گفت: «یا ضامن آهو» و فوراً در آب شیرجه زد.
در آن وقت از سحر آب همیشه سرد بود. ولی سیاه هیچ سرمایی را احساس نمیکرد. آب خیلی سبک به نظر میرسید. چشمانش را گشود. خیلی عجیب بود! انگار درون آب ماهی میدرخشید. همه جا روشن بود. نفسش به شماره افتاد. به سر آب آمد. خدای بزرگ! بدنش کاملاً سفید شده بود! دیگر تاب نیاورد. به ساحل برگشت، لباسهایش را به تن کرد و تکبیرگویان به سمت ده دوید.
اشک، سیلآسا از چشمانش جاری میشد. از سر و صدایش همه اهالی بیدار شده بودند. پاسبانان خانه ارباب یک لحظه فکر کردند که او غریبه است. امّا نه! درست میدیدند! این مرد سفیدپوست، همان «سیاه» بود!
همه از دیدن چهره سفید او متعجب شده بودند. ارباب به سمتش آمد و به دقت وارسیاش کرد. کمکم بقیه هم از راه رسیدند. با چشمانی گریان هر آنچه را که بر او گذشت، برایشان بازگو کرد.
اهالی شگفتزده به سمت رود به راه افتادند. مشکهای آب هنوز همانجا بود. ولی از روشنیِ آب دیگر خبری نبود.
عدهای کثیر دست و پا در آب کردند تا شاید پوستشان روشنتر شود. حتّی ارباب هم. اما انگار آب فقط بر «سیاه» موثر بود. سیاه بار دیگر برهنه شد و در آب افتاد. در همان حال چشمش به صندوق افتاد. هنوز هم کبوتر آرام روی آن نشسته بود و به «سیاهِ» سپید زل زده بود!
سیاه به سمت صندوق شنا کرد. همین که به صندوق دست زد، کبوتر بال گشود و پرواز کرد. آرام صندوق را هل داد. سنگینتر از آن چیزی بود که تصوّر میکرد. اما هرطور که بود آنرا به ساحل رساند. چند مرد قوی هیکل کمک کردند و صندوق را بالا کشیدند.
ارباب جلو آمد و درِ صندوق را گشود. جا خورد! دو قدم به عقب برداشت! سیاه از حالت ارباب متعجب شد. جلو رفت. «لا اله الّا الله»! جسدی کفن پوش درون صندوق بود. زمزمه «الله اکبر» و «إنّا لله و إنّا الیه راجعون» از گوشه و کنار شنیده میشد.سیاه خوب صندوق را وارسی کرد. قرآنی را که بالای سر جسد گذاشته بودند را برداشت و به دست ارباب داد. ارباب «بسم الله» گرفت و جلدش را گشود. برگی در آن بود که شجرهنامه جسد را بر آن نگاشته بودند. نگاهی به آن انداخت. اشک در چشمانش حلقه زد. سر بر صندوق گذاشت و بغض را شکست: «یا پسر موسیبن جعفر (ع)! یا سلطان سیّد جلالالدّین اشرف (ع)! …»
***
و از آن روز به بعد آن رود را «سپیدرود» نامیدند و «کوچان» که حالا میزبان بارگاه مقدس برادر امام رضا (ع) گشته بود، را «آستانه اشرفیه» نامیدند. شهری که به برکت وجود حضرت سیّد جلالالدّین اشرف (ع)، هر روزه میزبان زائران مشتاقی است که از دور و نزدیک به اینجا مشرّف میشوند.