دوست داشتن و عاشق بودن، حس مقدس و محترمی است. درون آدمی را پر از شور و شعف و شادی میکند و حال انسان را به غایتِ خوبی میرساند. این حس به اختیار در انسان بوجود نمیآید و از هوس متمایز است. هرقدر هم تلاش کنیم که در درونمان کشفش کنیم یا متبلورش نماییم، کارساز نخواهد بود. این حس خوب به وقتی که باید و در کنارِ کسی که شاید، میشکفد. و چه گاهِ شیرینی…
اما همچون ساقهی نحیفی که از خاک سر بر میآورد، دوست داشتن هم به شدت نیاز به مهربانی، گرما، توجه و رعایت دارد. اگر حرمت نگه نداریم، اگر به حرفی کم اهمیت یا حتی نگاهی و رفتاری بس دیده نشدنی، رنجش ایجاد کنیم، ساقهی عشق، نحیف و جانندار میروید و به مرور زمان، جای خود را به عادت میدهد و بعد از زمانهای، وقتی به درون مینگریم دیگر خبر از آن حال خوب نیست!
عشق، احساس آتشینی است و در همان ابتدای حضورش هم آنقدر پرطمطراق است که احساسات دیگر را تحت الشعاع خود قرار دهد. همین هم هست که میگویند عاشق کور است! اما برای همیشگی کردن این حس خوب، لازم است که عقل را یارای حضور دهید و به چشمش، همه جوانب را خوب نظاره کنید. ظاهر و شرایط و محیطش را بنگرید. اگر مرددید، خاموشش کنید، که اگر چنین نکنید، به مرور مرگ هر دو تن فرا میرسد، و بدتر از آن حریم مقدس عشق به آتش کشیده میشود، که گناهی بزرگتر از آن نیست.
او را همانگونه که هست، ببینید، متعلقاتش را بزدایید، زیباییش را، اموالش را، مقام و مرتبهاش را، مهارتهایش را، همه را از او بگیرید، اگر در دم دوستش داشتید، بمانید، و اگر دل به آیندهای بستهاید که در آن هر چیزی ممکن است، یا اگر اسب تخیل را افسار گسستهاید تا هر آنگونه که دوست دارد، معشوق را بیاراید و تغییر دهد، شما همین الان عشق را کشتهاید، و زندگیتان به هر ترتیبی که پیش رود، نابود است…