پسرم؛
کودکی من در زمانهای گذشت که جنگی که گفتند تحمیلی بوده، بر همه چیز سایه افکنده بود. گرچه بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم همهی داستان این نبود.
زمانی که باید جوانی میکردم، همراه شدم تا سرزمینی آباد و آزاد برای زیستنت بسازیم. اما شاید نه آنچنان که باید.
و اکنون تو و همنسلهایت در جنگلی از سرگرمیها احاطه شدهاید، و این تنها کاری بود که از عُرضهمان برآمد تا ویرانهای که وطن مینامیمش را از چشمان معصومتان پنهان کنیم تا همچنان دوستمان داشته باشید.
اما روزی میرسد در آن سوی دنیا کودکی میفهمد که بابانوئل دروغ بود، و اینجا در سرزمین پدری، تو در خواهی یافت که تنها حقیقت، کودکی بود.
آرسانم؛
امروز کودکیِ تو بیش از آنکه بر تو مبارک باشد، بر من نعمتی است تا شرمِ خویش را در پسِ آن، بخاطر بارقهای از دروغ که از سرزمین پدریت به ارث خواهی برد، پنهان کنم.
پس روزمان مبارک…