صدای باز شدنِ درِ کافی شاپ، حرف زدنِ چهار نفری را که روی میزِ نزدیکِ در نشسته بودند، قطع کرد. نگاهشان بیاختیار سمتِ در برگشت. همین طور نگاه کافهمنی که دورتر، در حال تمیز کردن میز بود.
پسری میانسال با دسته گلی و ساکی که یک بسته شکلات داخلش بود، وارد کافه شد. اطراف سالن را ورنداز کرد، چند قدمی به سوی گوشهی سمت چپ سالن رفت، اما بعد راهش را کج کرد و در انتهای سالن، کنارِ ستونی که تقریباً در وسط سالن بود، میزی را انتخاب کرد. دسته گل و بستهی شکلات را وسط میز گذاشت، صندلی را کنار کشید و به حالتی که زیاد جلب توجه نکند، خودش را روی آن جا داد. به آرامی صندلی بغل دستیش را کنار کشید، دسته گل و بسته شکلات را رویش گذاشت. انگار میخواست از دید بقیه پنهانشان کند.
دختر خانومی جلو آمد و خوش آمد گفت. منو را روی میز گذاشت و منتظر ماند.
– اگه اشکال نداره، منتظر کسی هستم. بعداً سفارش میدیم.
– نه! خواهش میکنم.
دختر که دور شد. گل و بستهی شکلات را دوباره روی میز برگرداند. صندلی بغلی را صاف کرد. ابعاد میز را ورنداز کرد و گل را متناسب با آن جاگذاری کرد.
دوباره به ذهنش رسید که نکند دسته گل برای ملاقات اول زیادی بزرگ باشد. سه شاخه گل رُز به نظرش چندان زیاد نبود، اما شاخ و برگی که برای تزئینش بکار برده شد، دسته گل را بزرگ کرده بود. خودش دوستش داشت، اما وقتی دوستش به کنایه گفته بود «مگه خواستگاری میری؟!» نگاهش عوض شد! حتی بین راه به سرش زده بود که رُزها را جدا کند. اما حیفش آمده بود. میترسید که اگر به گل فروشی برگردد یا سراغ گل فروشی دیگری برود، دیر به قرارش برسد. به هر حال، حالا که اینجا بود دیگر کاری از دستش برنمیآمد، پس با خودش گفت: بیخیال!
ساک شکلات را جابجا کرد. تلفن همراهش را برداشت و از زوایای مختلف دسته گل و ساک شکلات را در صفحه گوشی دید زد. چند عکس با فلش و بدون فلش گرفت. فوری سرش را سمت درِ ورودی کافی شاپ برگرداند که نکند یکهو از راه برسد و در این حال ببیندش. خودش را روی صندلی صاف کرد، و زیر چشمی به عکسها نگاه انداخت.
دختری که به او خوشآمد گفته بود، بین میزها قدم میزد و هر از گاه، نگاهی به میز پسر میانداخت. کافهمنِ پشت میز هم حواسش به پسر بود. با خودش فکر کرد که از سرِ بیکاری توجهشان به اوست! اطرافِ سالن را نگاه کرد، جز خودش کسی آنجا نبود. حتی متوجه نشده بود که چهار نفری که نزدیک در نشسته بودند، کی آنجا را ترک کردند.
موسیقی بیکلام و ملایمی در حال پخش بود. نگاه پسر به آکواریومی افتاد که در انتهای سالن قرار داشت. تاریکیِ سالن در کنارِ نوری که از آکواریوم ساطع میشد، بیشتر به چشم میآمد. با خودش فکر کرد که این تاریکی، صورتِ سبزهاش را تیرهتر نشان میدهد.
درِ کافی شاپ خیلی آرام باز شد. چشمش را به در دوخت. اما نه! پسر جوانی وارد شد. بعد از او، دختری با مانتو و مقنعه. اینطور به نظرش رسید که دانشجوی دانشگاه همان نزدیکی باشند. قلبش، آرام گرفت! اما دوباره دغدغههای قبلی به ذهنش آمد. هنوز تصمیم نگرفته بود که بالاخره در ملاقات اول دست خواهد داد یا نه! خودش معتقد بود که دست دادن ایرادی ندارد. اما چون دوستش گفته بود که بهتر است منتظر بماند تا ابتدا طرف مقابل دستش را جلو بیاورد، با خودش فکر کرد که شاید اینطور بهتر باشد.
به ساعتش نگاه کرد. عقربهها به موعدِ قرار رسیده بودند. بالاخره یک ربعی که زودتر رسیده بود، تمام شد. قلبش شروع کرد به تند تند تپیدن. در یک لحظه همهی روزهای سختی را که در ماههای اخیر پشت سر گذاشته بود، به خاطر آورد. خیلی تلاش کرده بود تا سختیهای زندگیش را پشت سر بگذارد. به تازگی روال جدیدی را در زندگی پیش گرفته بود. اما این ملاقات جز روالهایی که برنامهریزی کرده باشد، نبود. همیشه با خودش فکر میکرد که پرداختن به چنین اموری فعلاً زود است. اما بالاخره نتوانست در برابر اصرارهای بیامانِ دوستش مقاومت کند و قبول کرد که به ملاقات بیاید.
به نظرِ خودش این دیدار راه به جایی نمیبرد. خود را در ضعیفترین حالتِ ممکن میدید. هرگز در طول عمرش تا این اندازه احساس ضعف نمیکرد. باز زیر لب با خودش تکرار کرد: خدا بگم چیکارت کنه! آخه توی این شرایط، این چه مخمصهای بود منو توش انداختی!
چشمانش را بست. اضطراب کل وجودش را گرفته بود. نفس عمیقی کشید و با شدت هوا را بیرون کرد. یک چشمش به ساعت بود و چشم دیگرش به در. دهانش از شدت اضطراب خشک شده بود. دختر را صدا زد و تقاضای آب کرد. همین که آب آوردند، صدای باز شدن درِ ورودی لابی هتل آمد. سرش را به سمت لابی برگرداند. دختری زیبارو، متین و شیک پوش وارد شد. همانی بود که عکسش را دیده بود. اشتباهاً بجای درِ کافی شاپ از سمتِ درِ لابی هتل وارد شده بود. رنگ از رخسار پسر پرید. بی اختیار به پا ایستاد تا مهمانش ببیند و به سمتش بیاید. دلش لرزید…
دوستداشتن:
دوست داشتن در حال بارگذاری...