سه دهه عمر کردم و امروز سی سالگیام شروع شد.
مثل همه، زندگیام با شادی و غم گذشت و حالا که نگاه میکنم گویا غمهایم بیشتر و دستاوردهایم کمتر از آن بود که در سر داشتم. خیلی از تقصیرها را به گردن میگیرم اما خیلیهای دیگرش به حساب جاییست که در آن زندگی میکنم.
گرچه زندگی همه جا و همیشه با محدودیتهایی همراه است، اما متاسفانه دایرهی حدود زندگی در ایران، بستهتر از حالت پیشفرض است! و این طعم تلخ محدودیت را از همان روزهای اول نوجوانی که به ناگاه نشریهی مورد علاقهام، «خانه» به دلایل کذایی توقیف شد چشیدم، تا بعدتر که به اینترنت روی آوردم و همیشه، و حتی بعد از رسیدن به سن ۱۸ سالگی، با پیغام «شما مجاز نیستید»، روبرو شدم و باز بعدتر نشریهی دانشجوییمان را ممنوعالانتشار کردند، روزنامههایی را که میخواندم، یکی پس از دیگری بستند، و وبلاگم را فیلتر نمودند و برای استخدامم مشکلتراشی کردند و…
اما کاش همهی محدودیتها در همین راستا بودند! دین را نشناخته پذیرفتم، و به همین خاطر در خلالش به باورهای غلط باور پیدا کردم. به دلیل نوع تربیتمان، نتوانستم جنس مخالفم را در جوانی خوب بشناسم و با او رابطهای درست برقرار کنم. بهترین موقعیت تحصیلیام را به دلیل تحریم سیاسی مملکتم از دست دادم. در بازار آزاد به دلیل نبود امنیت اقتصادی و نظارت صحیح، به مرز ورشکستگی رسیدم. در محل کار هر روز مجبورم با تصمیمات خندهدار کنار بیایم و از طرف دیگر شعار شایستهسالاری بشنوم. حق بیان آزاد عقایدم را ندارم. نمیتوانم آنهایی که فکر میکنم برای ادارهی کشور اصلحترند را انتخاب کنم. برای دسترسی به گردش آزاد اطلاعات، مجبورم هر بار از کلی فیلتر عبور کنم و…
و حالا که ۲۹ سال اینگونه زیستهام، دیگر امیدی به آینده بهتر ندارم. کارم شده لعن و نفرین کردن باعث و بانیان این زندگی نکبتی! حتی وقتی دست به دعا هم برمیدارم چیزی به ذهنم نمیرسد تا طلب کنم، مگر آرزوی نجات این ملت از زیر بار جور و ستم…
چه غمانگیز نوشتهاید.
وصد افسوس که این داستان شما نیست. داستان یک نسل است…..
چاره اى نبود جز نوشتن این تراژدى براى خالى کردن عقده هاى قدیمى!
و کاش این فقط قصه غصه هاى من مى بود…
ای بابا! وقتی امید نباشد هیچ چیز معنایی ندارد! پاراگراف آخرت خیلی ناامیدکننده بود و خوب حق داری این حرف را بزنی :(
کاش امید برگردد…
چه ناراحت کننده، و البته همش درست بودن، ولی حداقل کاش روز تولدت اینا رو نمی گفتین
باید مى گفتم تا شاید سى سالگى رو با ناگفته هاى کمترى شروع کنم…
کابوسی دردناک اما واقعی بود ازداستان زندگی یک نسل
نسلی که نمادش شما هستید
و نه امیدی برای آینده دارد و نه چیزی برای از دست دادن !
البته من خودم رو نماد نمى دونم. خیلى از هم نسلانم مشکلات به مراتب بیشترى از من داشته اند و البته بعضى هایشان هم آرام تر عمر گذرانده اند اما به هر حال همه مان کم و بیش همدردیم.
خیلی تلخ بود، ولی شیرینیای هم داشت و آن هم این که بعد از ۲۹ سال هنوز در همچین جامعهٔ تحمیل شدهای حل نشدهای. قضیه آنجایی واقعا تلخ میشود که خودمان یکی از ستونهای همچین جامعهای باشیم. ستونی که نمیتواند متفاوت فکر کند، ستونی که نمیتواند تغییر دهد.
خدا رو شکر که تونستیم حداقل کمى خودمون رو از حل شدن حفظ کنیم، ولى مطمئن نیستم که چقدر توانسته ایم متفاوت عمل کنیم و یا اینکه آیا توانى براى عمل کردن برایمان مانده است؟!
اول اینکه، تولدتان مبارک… به شادی و خوشی و سلامتی باشه همیشه کنار همسر و عزیزان و البته پیشی کوچولو
اینقدر تلخ ننویس آقای جم، به این فکر کن که میتونستی یه آدم دگم و با ذهنی بسته باشی و هیچ نتونی از خیلی چیزهایی که الا لذت میبری، لذت نبری و یا خیلی چیزهایی که دونستنشون تلخه رو ندونی و عمری به جهالت سرکنی… شاد باش… تلخی ایام تاوان فهمیدن است.
برقرار باشی همیشه دوست من
از لطفت صمیمانه سپاسگزارم :)
بله، خدا رو شکر که فهمیدم و کاش زنبور بى عسل نباشم!
تبریک! به باشگاه بالای سی سالههای وبلاگستان خوش آمدی! شاید بد نباشه همچین جایی را درست کنیم!
یعنی میگید بالای سیسالهها حال و حوصلهی این کارا رو هم دارند؟! :دی
صادق فکر میکنی ریشه ای بدبختی چیه؟ و چه راه حلی براش وجود داره؟
بدبختی ما ریشه در عوامل مختلفی داره که از خودمون شروع و تا حاکمانمون ادامه داره!
حرف زدن در این باره خودش نیاز به نوشتن یک سلسله پست داره!
اگه میشه تو چند جمله نظرتو بگو. میتونی برام ایمیلش کنی. فقط صریح بگو
آقا صادق عزیز تولدتون مبارک. انشالله همیشه موفق باشین
متشکرم ایلیا جان :)
متقابلاً برای شما هم آرزوی موفقیت روزافزون دارم