
اما در این فرصت دیوان استاد احمد شاملو را تورقی میزدم، به شعر زیبایی برخوردم که بیمناسبت نیافتمش و بد ندیدم که اینجا نقلش کنم:
ما فریاد میزدیم: «چراغ! چراغ!»
و ایشان در نمییافتند.
سیاهیِ چشمِشان
سپیدیِ کدری بود اسفناجوار
شکافته
لایهبر لایهبر
شباهت برده از جسمیّتِ مغزشان.
گناهیشان نبود:
از جَنَمی دیگر بودند.
ادامه:
امروز آقای قاضی تشریف نداشتن. قرار شد فردا بریم.
Good luck to ya!