نینی در حیاط نشسته بود. خندید. احساس کرد که همه چیزهای دور و بَرَش را خیلی دوست دارد.
در این هنگام اتفاق عجیبی افتاد. درختان بیبرگ ناگهان پر از برگهای سبز شدند. ابرهای بی حرکت کوچ کردند. و مرغ عشق که در قفس آویزانی توی ایوان خانه بود، شروع به خواندن کرد.
و گل سرخ هم برگشته بود و از روی شاخه به نینی لبخند میزد.
نینی حس کرد همه چیزهای دور و برش را دوست دارد، و قلبش لبریز از دوست داشتن است.
در این هنگام اتفاق عجیبی افتاد. درختان بیبرگ ناگهان پر از برگهای سبز شدند. ابرهای بی حرکت کوچ کردند. و مرغ عشق که در قفس آویزانی توی ایوان خانه بود، شروع به خواندن کرد.
و گل سرخ هم برگشته بود و از روی شاخه به نینی لبخند میزد.
نینی حس کرد همه چیزهای دور و برش را دوست دارد، و قلبش لبریز از دوست داشتن است.