زندگی تنها جمعی است از لحظهها. لحظههایی که خنده حتّی فرصت نفس کشیدن را هم به ما نمیدهد و صورتمان سرخ و پهن میشود و از حال میرویم. لحظههایی که گریه به سراغمان میآید و قطرههای اشک به دادِ صورتِ گرد گرفتهمان میرسند. و چه درخششی دارند چشمان بعد از باران!
آن لحظهها که ناگاه میآموزیم بر پاهای لرزان خود اعتماد کنیم و دست از دیوار برداریم و فقط دست در دستِ کسی بذاریم که دوستش داریم. آن لحظهها که بذر اندیشهای عصیانی درونمان جوانه میزند، ریشه میدواند، شاخه میافشاند و ما را تا آن بلندی میبرد که به آن سوی دیوار بایدها و نبایدهای موهوم سرک بکشیم و ناگاه عطرِ باغ آن سوی دیوار، سرمستمان کند و چه لحظه باشکوهی است انتخاب میان ماندن و درماندن و پریدن و رهیدن و آنگاه دویدن، دویدن تا تنفس باد، تا تلألو آب، تا طلوع باران و میهمان خورشید شدن در گذرگاه پر ترانه نسیم و در انتظار مسافری ماندن، مسافری که او نیز روزی از آن درخت بالا خواهد رفت و به این سوی دیوار خواهد پرید. او که بر رگمای وجودش خورشیدها رشک میبرند و راز نهفته در دستانش را فرشتگان آسمانها هم نمیدانند. رازی که آنرا فقط با دستانی در میان خواهد نهاد که «عشق را رعایت کنند»، «انسان را رعایت کنند»…
تمام زندگی همین لحظههای رازآمیز است. برخی حاضر نیستند این لحظهها را با هیچکس عوض کنند یا با آنها تقسیم کنند. امّا هستند انسانهایی که این لحظههای ناب خود را با دیگران قسمت میکنند. خندههایشان را، گریههایشان را، فکرهایشان را و حتّی قلبشان را! چه بسیار از ما که با آنها خندیدیم، گریه کردیم، عاشق شدیم! انسان شدیم!
نمیدانم کدامش خوب است و کدامش بد. اصلاً شاید هر دو خوب باشند یا هر دو بد! من مدتی است ماندهام بین این دو. شما کمک کنید…
آن لحظهها که ناگاه میآموزیم بر پاهای لرزان خود اعتماد کنیم و دست از دیوار برداریم و فقط دست در دستِ کسی بذاریم که دوستش داریم. آن لحظهها که بذر اندیشهای عصیانی درونمان جوانه میزند، ریشه میدواند، شاخه میافشاند و ما را تا آن بلندی میبرد که به آن سوی دیوار بایدها و نبایدهای موهوم سرک بکشیم و ناگاه عطرِ باغ آن سوی دیوار، سرمستمان کند و چه لحظه باشکوهی است انتخاب میان ماندن و درماندن و پریدن و رهیدن و آنگاه دویدن، دویدن تا تنفس باد، تا تلألو آب، تا طلوع باران و میهمان خورشید شدن در گذرگاه پر ترانه نسیم و در انتظار مسافری ماندن، مسافری که او نیز روزی از آن درخت بالا خواهد رفت و به این سوی دیوار خواهد پرید. او که بر رگمای وجودش خورشیدها رشک میبرند و راز نهفته در دستانش را فرشتگان آسمانها هم نمیدانند. رازی که آنرا فقط با دستانی در میان خواهد نهاد که «عشق را رعایت کنند»، «انسان را رعایت کنند»…
تمام زندگی همین لحظههای رازآمیز است. برخی حاضر نیستند این لحظهها را با هیچکس عوض کنند یا با آنها تقسیم کنند. امّا هستند انسانهایی که این لحظههای ناب خود را با دیگران قسمت میکنند. خندههایشان را، گریههایشان را، فکرهایشان را و حتّی قلبشان را! چه بسیار از ما که با آنها خندیدیم، گریه کردیم، عاشق شدیم! انسان شدیم!
نمیدانم کدامش خوب است و کدامش بد. اصلاً شاید هر دو خوب باشند یا هر دو بد! من مدتی است ماندهام بین این دو. شما کمک کنید…
وبلاگ گروه QI-IRAN آپدیت شد
با انبوه مقالات و اخبار و اطلاعات جدید و خواندنی
کاتالوگ جدید و دیدنی گروه QI-IRAN نیز آماده عرضه به کوئستر های عزیز است
منتظر شما هستیم
http://www.qi-iran.blogfa.com