اون دوست یا به قول خودش «دوست جون» گفته بود که «شاید یکماه دیگه اصلاً من نباشم!». اون لحظه من اِینهو مثل یه پروانه بودم که تازه سر از پیله درآورده باشه. انگار دنیای جدیدی رو جلوی چشام میدیدم!…
در نظر بگیرید که به یه تیکه از زندگیتون عادت کرده باشید. مثلاً یه ماشین دارید که هر روز سوارش میشید، یا یه کسی که خیلی بهتون میرسه، مثل مادرتون یا شاید هم پدرتون، یا بعنوان مثال با یکی آشنا شدید و هر روز چند ساعت رو با اون میگذرونید و یا هر موقعیت دیگهای که تو زندگیتون وجود داره. حالا اگه یهو اون تیکه از زندگیتون تغییر کنه، مثلاً خدای نکرده ماشینتون رو دزد ببره، یا زبونم لال مادر یا پدرتون چیزیشون بشه، و یا بلا دور(!) دوستتون یه جای دور بره که بهش دسترسی نداشته باشید و یا …
حالا تو این موقعیت چه باید کرد؟…
برای من که خیلی سخته! البته قبول دارم که این نوع زندگی مردن درست نیست. اینکه آدم به یه چیزی خیلی عادت کنه که یا از دست دادنش دچار مشکل بشه. به نظر من بایستی همیشه منتظر تغییرات باشیم. همین که به این جور موقعیتها فکر هم کنیم، خودش میتونه گام بزرگی در راستای مقابله با تغییر باشه. چون اگه تغییری تو موقعیتهای زندگی پیش اومد، حداقل ذهن آمادگیشو داشته.
به هر حال، تغییرات اجتناب ناپذیرند. اصلاً همین تغییرات هستن که زندگی رو میسازن. و کسی سعادتمند میشه که از تغییرات زندگی به نفع خودش بهره ببره…
برای من هم دعا کنید…