
آن روز، همه وجودم هنوز عطر لبان «او» بود، از آن هنگام که لب بر دلم گذارد و از خود در من دمید، تا «من» شوم.
با آنکه به هستی آمده بودم و در آغوش پدر و مادر آرمیده بودم، ولی احساس غربت میکردم.
اصلاً به کدامین دلیل به دنیا آمده بودم؟ در این ظرف محدود زمان و مکان چه باید کنم که دیگری نتوانست کرد؟…
شاید هنوز زود بود که بدانم…
یاد باد روز اول را که بهترین بودم، خوبترین.
روزها از پی هم گذشتند، و روزگاران. من هدیه «او» را هر روز بیش از دیروز میآلودم. بوسهگاهش که روز اول قرمزی غنچه رُز را داشت، روز به روز کدرتر میشد.
روزگار هرچه پیشتر میرفت، زندگی زشتتر میشد.
چه باید کرد در این گنبد دوّار؟ به کدامین سو بدوم؟ که را بخوانم در حالیکه همه سرگردانند؟…
بیست و دو سال زشت و زیبا را در همین وادی گذراندم. امّا حالا دیگر برای دانستن زود نیست، دیر است! حالا شاید فقط اندک فرصتی برای جبران باشد، شاید هم نه!
بدون شک میشد که بهتر باشم و اگر نشد، جز من کسی را تقصیر نیست. امّا «او» میدانست که نمیتوانم «هماو» بمانم، با این حال خود از من دریغ ننمود. کاش باز چنین کند و بیست و دو سال فرصتسوزیم را ببخشاید.
باز «او» میداند که از این پس هم نخواهم توانست چون «او» باشم. کاش «امید به بخشایشش» را هماره در دلم زنده دارد.
به هر صورت، بیست و سومین یازدهمین دیای که من «من» شدم، گرامی باد.
باشد که از این پس شود که به از این شود…